یادداشت های پراکنده
یک " رخت آویز " کافیست برای آویزان کردن گذشته هایمان...
نظرات شما عزیزان:
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شدو برمی گشت !
پرسیدند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
...در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت :
شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد !!!!!
این بار که آمدی
دستانت را روی قلبم بگذار
تا بفهمی این دل با دیدن تو نمی تپد
میلـــرزد . . .
@@
لعنتی …
من خاطرت را می خواستم …
نه خاطره ات را …..
Power By:
LoxBlog.Com |